به محاکمه شدن از ظلم کسی در پیش حاکم عادل: هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری. سعدی. داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). ما را شکایتی ز تو گر هست هم به تست کز تو بدیگری نتوان برد داوری. سعدی
به محاکمه شدن از ظلم کسی در پیش حاکم عادل: هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری. سعدی. داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). ما را شکایتی ز تو گر هست هم به تست کز تو بدیگری نتوان برد داوری. سعدی
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). میان دو تن چون کنی داوری به آزرم کس را مکن یاوری. اسدی. ، حکم کردن: بگویش که چون او بزیر آوری بشمشیرکن زان سپس داوری. فردوسی. - از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا: به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری. فردوسی. ، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن: تو اکنون بدرد برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری. فردوسی. زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری. فردوسی. چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان. فرخی. گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی. ناصرخسرو. کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری. نظامی. ، دعوی کردن. ادعا کردن: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی. ، بحث کردن: ترا کردگارست پروردگار توئی بندۀ کردۀ کردگار چو گردن به اندیشه زیرآوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). میان دو تن چون کنی داوری به آزرم کس را مکن یاوری. اسدی. ، حکم کردن: بگویش که چون او بزیر آوری بشمشیرکن زان سپس داوری. فردوسی. - از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا: به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری. فردوسی. ، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن: تو اکنون بدرد برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری. فردوسی. زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری. فردوسی. چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان. فرخی. گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی. ناصرخسرو. کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری. نظامی. ، دعوی کردن. ادعا کردن: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی. ، بحث کردن: ترا کردگارست پروردگار توئی بندۀ کردۀ کردگار چو گردن به اندیشه زیرآوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی